حقیقتش را بخواهم بگویم یک چیزهایی هست که این روزها بد میترساندم دوسِتانِ جان. همه اش ترس این را دارم که نکند مبادا حال و روز این روزهایم هم بشود برایم آرزو، که مبادا رو کنم به عقب و بگویم کاش آن لحظات را بیشتر زندگی میکردم، کاش سیگارهایم را تا ته نکشیده خاموش نمیکردم، کاش آن صبحِ جمعه ها را با زهرا خواب نمیماندیم و به قول خودش "یه پل هواییمون میشد!"، کاش آن درخت حیاط آسایشگاه را که هر بار دست میندازد یقه ـمان را میچسبد بیشتر تحویل میگرفتیم، کاش و کاش و باز هم کاش های بیشتر... جانم برایتان بگوید که امروز زهرا گفت "وای آیدا جمعه صبح ها توی خوابگاه صدای کلاغ میاد عینهو جمعه های آسایشگاهای روانی." گفتم "منتها توی آسایشگاه ها هر روزشون جمعست." قرار شد هردویمان این را بنویسیم. جانم باز هم برایتان بگوید که این روزها هر روز پل هواییمان میشود، زیاد هم میشود. شیر قهوه و شیر توت فرنگی میگیریم میرویم به قول همین زهرای خودمان "عمیقاً اسموک میکنیم." بهمان چنان میچسبد که نگویم برایتان. البته چیزهای دیگر هم هست که خرمان را چسبیده ول نمیکند به جان خودم. میپرسید چه؟ میگویم غم زیادی این روزها وسط شادی ها میزند پس کله مان. به قول صابر ابرِ درباره الی "نترسین بابا من حالم از این بدتر نمیشه...". دگر چیزی که گریبانمان را گرفته بغض است دوسِتان، آن هم بغض زیــ ــ ــاد. فعلاً اما ترجیح دادیم بغض و گریه را بگذاریم برای بعد از امتحان ها، بگذاریم دلِ درست آنجایی که در اتاقِ خانۀ اولمان تنها بودیم با خودمان چنان گریه کنیم که حساب اشکهایمان از دستمان در برود. که البته این هم خوب است. امروز کف پل هوایی نایاد داشت ساختمان ها را به ناممان میزد، درست نفهمیدم کدام به کی رسید اما آن وسط گفتم من برج و بارو نیستم، Cozy Spot...
ادامه مطلبما را در سایت Cozy Spot دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : istyx بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:22